1- درود
2- تا همین چند ساعت پیش داشتم به این قضیه فکر میکردم که یعنی که چه! هر وبلاگی را که بخوانی انگار عزمش را جزم کرده است که خودش را خوب و مثبت و به به نشان بدهد. همهی آدمها خیرخواه شدهاند و از ظلمی که ب دریاچه ارومیه و پرندگان و چرندگان آنجا شده است مینویسند. همهی آنها دوستدار گرسنگان سومالی شدهاند. همهی آدمها از ناراحتیشان در مورد بیمعرفتی آدمها و نامهربانی ها مینویسند. همهی آدمها ب شکل کاملن فجیعی از دوست داشتن و خوبی و از این مسائل مینویسند...
خوب است... خیلی هم خوب است... اما که چه؟
خب اینها را برای که مینویسیم؟ مینویسیم که چه بشود؟ مگر چه کسانی هستند که نامهربانی میکنند؟ مگر چه کسانی هستند که ظلم میکنند؟
یک وبلاگی نوشته بود دنیای آدم بزرگ ها کثیف است!! کدام آدم بزرگها؟ مگر خودمان جزئی از این دنیا نیستیم؟ نکند میخواهی بگویی هنوز 2 یا شاید هم 5 سالهای که خودت را جدا کردهای از این دنیای ب قول تو کثیف؟
همین دنیای کثیف، همین ظلمها، همین ناراستی و نامهربانیها، همین مشکلات و کژی و کاستی زندگیها را خودمان ب وجود میآوریم. بعد با وقاحت تمام خودمان را کنار میکشیم و مینالیم از همه چیز و همه کس!
راستش را بخواهید خسته شدهام از خواندن وبلاگهای مثبت اندیشانه! نوشتههایی که تویشان میکوبند همهکس و همه چیز را و میگویند آآآآه که اتوپیا و ناکجاآبادم آرزوست....
ولش کن. من و تو بهم دروغ میگوییم و میآییم مینویسم دروغ بد است و آآآه دوست پسرم ب من دروغ گفت و خیانت کرد و وامصیبتا
رای من کو؟ دزدیدند... دریاچه خشک شد، واویلا... حقم را خوردند... آآآه!! هوووئق
تا ب حال، خودم را میگویم، کلاه خود را قاضی نکرده بودم که حق چند نفر را خورده بودم و از چند نفر حقیقتی را دزدیده بودم و راستی را ناراست و ناراستی را راست جلوه داده بودم و بدین سان موارد دیگر...
2- نمیدانم... اصلن ولش کن... بیا دوتا فحش بهم بدهیم و بخندیم. دنیا که درست شدنی نیست... یعنی ما که درست نمیشویم که...
ب قول دوستی، خوبهایمان گران خرید داشتهاند، گذاشتهاند ب فصلش بدهند بیرون! انسانهای خوب را میگویم.
من آدم بد ِ قصه هستم...
1-درود
2- سرم را از پشت ِ دیوار جلو بردم. دیدم هنوز پشت ماشینش ایستاده و اطراف را نگاه میاندازد. تفنگش را جلوی بدنش و در راستای چشمش گرفته بود و اطراف را نگاه میکرد. عرق از بالای شقیقهام شروع ب حرکت کرد و از کنار گوشم ب پایین سر خورد. پیشانیام را پاک کردم. چند قدم عقب رفتم و اولش آرام آرام، بعدش با تمام توانم شروع ب دویدن کردم. فقط میدویدم. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. پیچیدم توی یک کوچه فرعی و پشت ِ یک پرچین ِ بلند رفتم. نفس نفس میزدم. صدایم در نمیآمد. دیدم آمده دنبالم. اول کوچه با تفنگش آرام آرام جلو میآمد. پشت ماشینها و زیرشان و پشت درختها را یکی یکی نگاه میکرد. ترس تمام وجودم را گرفته بودم. بدنم یخ کرده بود. عرق کرده بودم و تمام پیشانی و صورتم را خیس کرده بود.
باز هم شروع ب دویدن کردم. صدای پایم را شنیده بود. چندبار صدایم زد. بازهم دنبالم افتاده بود. بی انصاف انگار توانش تمام ناشدنی بود. آخر کوچه، یک باغ بود. درش باز بود. با سرعت رفتم توی باغ و لابه لای درختها میرفتم. نمیدانستم انتهای باغ کجاست. فقط میدانستم پشت سرم دارد میآید و باید فرار کنم. میدانستم اگه دستش ب من برسد پدرم را در میآورد و آخرش مرا میکشد. همین طور که داشتم میدویدم و نفس نفس زنان در حال فرار بودم پایم ب زمین گیر کرد و زمین خوردم. چشمانم را که باز کردم دیدم تمام صورتم خیس عرق است. بالشم هم خیس شده است. نمیدانم کدام پدر سوختهای کولر را خاموش کرده بود. تقریبن دیگر ظهر شده بود. غلتی زدم و از رختخواب بلند شدم به مقصد دستشویی..
2- مامور فدارل! واحد ضد تروریستی لس آنجلس! جک باور افتاده بود دنبالم!! توی خواب! میشناسیدش؟ بازیگر نقش اول سریال 24 را میگویم!
توی چندماه مداوم وقتی بنشینی و 8 فصل یا به عبارتی 192 قسمت از یک سریال را ببینی که همهاش در مورد یک نفر و آن هم جک باور است، معلوم است میآید توی خوابت و میخواهد خفتت کند!
3- این همه فیلم آنچنانی و پرنور!(:دی) دیدیم یکی از بازیگرانش نیامد توی خوابمان که چیزش کنیم!! لامصب مگر ولمان میکرد این جک باور توی خواب! نمیدانم مسئول بمب گزاری در لس آنجلس بودم یا قاچاقچی اسلحه که اینطور انداخته بود دنبالم... پدر سوخته...
۱- درود
۲- بهم میگه: برو یدونه رانی برای خودت بخر! بهش میگم: کی پولشه حساب میکنه؟ پشت تلفن میگه: من. بهش میگم: ازت میگیرم هااا. میگه: باشه.
بهش میگم: حالا تو برو یدونه رانی برا خودت بخر؛ حسابش با من! میگه: باتو؟ میگم: هروقت دیدمت باهات حساب میکنم. میگه: باشه!
توی جاده بودم. یعنی وسط راه. رفتم سراغ ی ِ دکه که اونجا بود. قیمت رانی 600بود و قیمت ایستک 700 ! دیدم ایستک بیشتر دوست دارم. ی ِ ایستک خریدم.
دو ساعت بعد بهم زنگ زد. میگه: من برای خودم رانی خریدم و خوردم؛ تو خریدی؟ میگم: والا من دیدم قیمت ایستک و رانی شبیه ب همه! ایستکم بیشتر دوست داشتم؛ ایستک خریدم!
یکم مکث کرد و گفت: منم ایستک دوست داشتم. دلمم خواست بخرم اما دیدم بهت گفتم رانی میخرم، رانی خریدم!
۳- تا چند ساعت بعد داشتم ب این موضوع ب ظاهر ساده فکر میکردم. یک جورهایی خجالت میکشیدم از خودم، در مقابل او. در مقابل صداقت و پاکی ِ رفتارش...
شاید این کارش برای شما ساده بیاید. اما برای من حرفهای بسیاری داشت.
راستش را بگویم، لذت میبرم از صداقتش. هیچکس را غیر از اون این چنین پاک رفتار و صادق ندیدم. آدمهای زیادی هستند دور و برم که ادعا میکنند از دروغ متنفرند و صادق! اما باور کنید بوی دلنشین صداقت و بوی مشمئزکننده ی دروغ را راحت میتوان از هر کلامی فهمید.
هستند کسانی که با من با صداقت رفتار میکنند و سعی میکنند راستگو باشند اما این کسی که من میشناسم، چیز دیگریست... باور کن
احتمالن اگر بفهمد اینجا از او نوشته ام، ناراحت میشود. امیدوارم این مطلب را نخوانده باشد! :دی
۱- درود
۲- خب دیگر! دوری و فراق بسر آمد! بعداز یک ماه و اندی دوری از خانه و خانواده و وبلاگ ِ دوستداشتنیام(همین بود صفتش؟؟! :دی) و البته ملایرگردی، برگشتم!
۳- حقیقتش را بخواهید ترم تابستانهام را در ملایر گذراندم. اولش نگفتم چون فکر میکردم نگویم بهتر است. حالا گفتم. اصلن ولش کن... چ ِ فرقی میکند دلیلش. میدانم کِ اصلن هم برای شما مهم نیست کِ کجا بوده ام و چ ِ کردهام و اینها!
اصلن فکر کنم تعداد محدودی این مدت آمدند و رفتند! عجب... یادش بخیر قدیمها! چ گیس و گیسکشی میشد بر سر غیبت چند روزهمان. حالا ب چیزشان هم نمیگیرند مارا!
۴- از ملایر برایتان بگویم. یک شهریست توی مایههای نیویورک! آن بالا هم از این لحاظ نوشتم ملایورک! یعنی هم ملایر هم نیویورک! از چ ِ لحاظ!؟
میگویم.
این شهر همانند نیویورک پر است از تاکسی! یعنی هرکجا را نگاه میکنی اولین چیزی کِ ب چشمت میآید تاکسی است. کل شهر را زرد کرده اند. توی هر خیابانی ده، بیست تاکسی صف بستهاند برای مسافرانی که نیستند!
شهر کوچکیست. مردمش با صفا هستند و طبق قاعدهی هرچ ِ شهر کوچکتر، مردم هم بیتکبر و بیغرورتر؛ مردم ساده و بیتکبری دارد. راحت با آدم صمیمی میشوند و مانند اکثر لرها، بی شیله پیلهاند.
ب من که بد نگذشت. شهرش یک پارک سیفیه دارد و یک دریاچه مصنوعی! و البته یک بازار از این تودرتوهای سنتی که من عاشق گشت و گذار در آنها هستم. و دیگر هیچ...
یعنی یک روز کافی است تا کل شهر را زیر و رو کنید. ولی با این حال ارزشش را دارد!
۵- چ خبر؟!
۶- از همینک من در این وبلاگ هستم و مینویسم تا عمرم باقی باشد. یعنی خوابگاهمان در شیراز هم مزین ب وایرلس گشته و من میتوانم با خاطری آسودی و دلی شاد، ب امر وبلاگ نویسی و فیس بوک گردیام بپردازم! :دی
۷- اکثرن، آخرهای شب آپ میکنم. گفتم که نگویید نگفتم!
۱- درود
۲- دور و برت میچرخند. آدمها را میگویم. مانند یک سرزمین ناشناخته میمانی برایشان. میخواهند کشفت کنند و لذتش را ببرند. میگردند و تمام سوراخ سنبه های روحت، فکرت و جسمت را واکاوی میکنند. ب فکرت سیخونک میزنند تا ببینند ب چه فکر میکنی و چه چیزهایی را دوست داری! برای نزدیک تر شدن ب درونت دلخواهشان را دلخواه تو میکنند. با تو راه می آیند چون ناشناخته ای و در پی کشفت هستند. وانمود میکنند مثل تو فکر میکنند و رفتارشان ب تو شباهت دارد. از احساسشان نسبت ب تو میگویند. اینکه با دیگران برایشان فرق داری و دوستت دارند. اما مبادا پرچم فتح گردید را توی دلت با دستان خودت برپا کنی! همینکه بعداز دوستت دارمشان، من هم همینطوری بگویی یا فجیع تر از آن، من بیشتری بگویی دیگر تمام است. خودت را هلاک کرده ای!
دیگر نه آن آدم آدم سابق میشود برایت نه آن رابطه، رابطه! سیخونک ب فکرت تبدیل ب سیخونک و سیخ ب قلبت میشود. تکه پاره میکنند روح و احساست را...
رسم این روزهاست. نمی خواهم بگویم همه این چنینند اما اکثریتی ب این اپیدمی ِ کشف ِ انسان ها و دور انداختنشان پس از رسیدن ب لذت ِ کشف، دچارند... دچار یعنی احمق... نه عاشق!
۳- این موضوع با آن لذت کشف ناشناخته ها که گفتم متفاوت است. فلسفه ای دارند هرکدام برای خودشان. خلط مبحث نشود لطفن!!!
۴- این نوشته را در اتوبوس وقتی در راه ملایر بودم٬ نوشتم! میبینید چقدر ب فکر وبلاگم؟! :دی
باز هم اگر اینترنت پیدا کنم می آیم و می نویسم. تازه یک داستان تازه را هم حامله ام!! :پی
۵- بدرود
۱- درود
۲- همیشه ورود ب محیط جدید و ناشناخته برایم لذت بخش است. یعنی وقتی میروم یک جایی که تا بحال نبوده و مینشینم (یا می ایستم :دی) و آدمها و رفتارشان و یا حتا اجسام و کاربردشان را تجزیه و تحلیل میکنم٬ لذت میبرم. نمیدانم چندتای شما دوست دارید ناشناخته ها را کشف کنید و چندتایتان از شناخته شده ها لذت میبرید اما خودم را میدانم که چندان از دومی خوشم نمیآید. یعنی یک جایی یا یک کاری و شاید هم یک کسی، تا بکر است و دست نخورده (برای خودم) لذت بخش است. پس از آن تکراری میشود و بی روح!!
ب همین دلیل ِ لذت ِ کشف ِ ناشناخته ها٬ دارم میروم ملایر! برای حدودن یک ماه! از خوزستان و هوای گرم و گرد و غباریاش دل میکنم و پذیرای هوای یحتمل مطبوع ملایر میشوم!
نمیدانم چه میشود و چه چیز در انتظارم است اما امیدوارم هرچه پیش آید، خوش آید...
اگر اینترنت دم دستم بود که طبق روال این مدت با قدرت ب کارم در وبلاگ و فیس بوک ادامه میدهم. اگر نبود، مرا حلال کنید تا آخر ماه رمضان!! تنها و تنها حلال کنید، نه فراموش...
برمیــــــــگردم...